مادرش، با دیدن این منظره با عصبانیت ضربهای به پشت او میزند، امید گریه میکند و وحشتزده و سرگردان به نظر میرسد.آن شب، وقتی پدر امید به خانه میآید مادر به او گزارش میدهد:«امروز امید پسر بدی بود و من مجبور شدم او را بزنم.» معلوم است که شوهرش میپرسد:«امید چه کار کرد؟» این سؤال کاملا منطقی است، چون جمله «امید پسر بدی بود» چیزی در مورد عملکرد واقعی امید نمیگوید، بلکه آن جمله نوعی ارزشیابی در مورد خود امید است. او یک بچه «بد» است.
اگر پدران و مادران میدانستند این کلمه «بد» چه مشکلاتی در خانوادهها به وجود میآورد، آن را به کار نمیبردند. چرا اینطور است؟ گفتن یا فکر کردن به اینکه بچهتان بد است چه اشکال دارد؟ همه پدر و مادرها این کار را میکنند و پدر و مادر آنها هم قبلا این کار را میکردند. در حقیقت دادن نسبت بدی به بچهها تا چنان عمری در تاریخ پیش میرود که میتوان گفت کسی نمیداند چه وقت شروع شده و چرا ؟ این اصطلاح آنقدر عمومیت دارد که تا به حال کسی در مورد استفاده از آن شکی به خود راه نداده است.
با کمال تعجب، اصطلاح بدرفتاری بیشتر اوقات در مورد بچهها به کار میرود، نه بزرگسالان، دوستان و همسران، آیا تا به حال شنیدهاید کسی بگوید:«شوهرم دیروز بد شده بود.» یا «من دوستم را دیروز به ناهار دعوت کردم و از بدرفتاری او به شدت عصبانی شدم.» «رئیس من بدرفتاری میکند.»یا «مهمانان ما در مهمانی دیشب بدرفتاری کردند.»
ظاهرا فقط بچهها هستند که به عنوان بد شناخته میشوند، هیچکس دیگر بدرفتاری نمیکند،بنابراین «بد بودن» یکی از اصطلاحات زبانی پدر و مادرها ست که به نوعی بستگی دارد به طرز نگرش سنتی والدین به فرزندانشان. والدین زمانی میگویند بچههایشان بدرفتاری میکنند که عملکرد(رفتار) بچهها بر خلاف آن چیزی است که والدین فکر میکنند بچهها باید رفتار کنند. به عبارت دقیق، بدرفتاری یعنی رفتاری که نتیجه آن به نوعی برای والد قابل پذیرش نیست؛ یعنی بد است.
از طرف دیگر وقتی فرزند رفتارهایی میکند که برای والد نتایج بدی به بار نمیآورد، آن بچه به عنوان بچهای خوش رفتار (خوب) تعریف میشود.
بنابراین میبینیم که تمام رفتارهای بچهها درست نقطه مقابل«بدرفتاری» هستند. بچهها هم مثل بزرگسالان دائما میکوشند نیازهایشان را ارضا کنند؛ این طبیعی است. در حقیقت بچههای ناسالم آنهایی هستند که به صورت بیمارگونهای در ارضای نیازهایشان ناموفق هستند. زندگی آنها سراسر خستگی، ناامیدی، افسردگی و مایوس شدن است. احساس میکنند همیشه بازنده هستند و این احساس باعث خشمگینی، خصومت و تهاجمی رفتار کردن با دیگران میشود.
نیازهای انسانی ای که همه داریم
نیازهای مخصوص بچهها کدامها هستند؟ آیا میتوان آنها را مشخص کرد؟ آیا همان نیازهای بزرگسالان هستند؟ مسلما اینطور به نظر میآید که بچهها انبار نامحدودی از نیازها دارند و در بیشتر ساعات بیداریشان فعالند. به جای اینکه سعی کنیم تمام نیازهای آنها را فهرست کنیم، میتوانیم تمام آن نیازها را به 5 دسته مهم تقسیم کنیم.
زنده ماندن- نیازهای زیستی: همانطور که در هرم، پائینترین سطح، وسیعترین سطح است، پائینترین سطح نیازها هم زیربناییترین نیازها هستند و همچنین قویترین آنها و نیازهای سطوح بالاتر همه به تأمین این سطح زیربنایی متکی هستند. میدانیم که هر کدام از این سطوح نیازها میتوانند برانگیزنده رفتارهای بسیار متفاوتی در بچهها باشند، که بیشتر آنها راهحلهای موفقیتآمیزی برای نیازهای آنها هستند. اما در عین حال میدانیم که بچه میتواند چنان در یک سطح «گیر کند» که نیازهای بالاترش نتواند برانگیخته شود.
مثلاً بچهای که احساس عدم امنیت میکند و بیشتر اوقات میترسد (برآورده نشدن نیازهای سطح 2)، انگیزهای برای جستوجوی دوستیها یا شروع کردن اعمال متقابل با دیگران (نیازهای سطح 3) ندارد.
ما این حالت را در آن بچههای بدشانسی میبینیم که در خانه تحت فشار تنبیهات شدید انضباطی قرار داشتهاند. اینها بچههایی خجالتی، کنارهگیر و ترسان از ارتباط با همسالان یا بزرگسالان هستند.
ایمنی: اگر محیط بچهای برآورنده و ارضاکننده نیازهای زیستی او (سطح 1) و همچنین نیازهای ایمنی (سطح 2) باشد، نیازهای سطوح بالاتر را میتواند پوشش دهد و از آنها بهصورت انگیزهدهندههای مؤثری سود جوید. یعنی در این صورت بچه آزاد است که در جستوجوی روابط با دیگران باشد و دوست بیابد (سطح 3) یا وقت و انرژی خود را صرف گسترش شایستگیهایی در زمینههای جسمی یا ذهنی بکند(سطح 4).
آبراهام مازلو، بر این باور بود که این هرم 5سطحی دربرگیرنده تمام نیازهای انسان در تمام جهان است. او این سیستم را پس از مطالعه روی بزرگسالانی طراحی کرد که در تمام مدت زندگیشان به شدت دنبال تکمیل مهارتها و قدرتهای تازهای بودهاند؛ آدمهایی که نهتنها در رشته مخصوص خودشان شایستگی داشته و موفق بودهاند، بلکه دائماً هم در فکر بهعمل درآوردن نیروهای بالقوه خود در بسیاری راههای دیگر هم بودهاند. در بیشتر موارد و اکثریت این افراد کسانی بودهاند که نیازهای طبقات پائینتر آنها به صورت کافی (یا حتی با دست و دلبازی) در بیشتر ایام زندگیشان ارضا شده است.
روابط اجتماعی: مطالعات مازلو، آنچه را که دیگر روانشناسان با مشاهده بچهها و جوانان دریافته بودند تأیید میکند؛ یعنی کسانی که خانواده آنها وسایلی فراهم کرده بودند که نیازهای سطوح پائینتر آنها بهوفور برآورده شده بود (مخصوصاً ایمنی، عشق و عاطفه)، انگیزه شدیدی برای دستاورد، اجرا و خود شکوفایی داشتند.
چنین بچههایی معمولاً شادتر و سلامتتر از همسالان کمشانستر خود بودند؛کسانی که در زندگیشان گرفتار یأس و خستگی، ترس از مورد قبول نبودن و طرد شدن و همچنین احساس عدم امنیت بودهاند.
برخلاف آنچه بسیاری از والدین باور کردهاند، بچهها در یک محیط خانوادگی انکارکننده، محرومسازنده، پرفشار، محدودکننده و نظمدهنده از طریق تنبیهات رشد نمیکنند. چیزی که باعث دستاوردهای خودجوش و خود عمل کنندگی میشود، والدین (و معلمانی) هستند که حقوق بچهها را برای رسیدن به نیازهایشان تشخیص میدهند و میتوانند با پیامهای کلامی و غیرکلامیای که بچهها میفرستند، میزان شوند.
موفقیت: هر وقت بعضی از نیازهای بچهها ارضا نمیشود و آنها نیاز به مثلاً توجه، عاطفه و تأیید دارند، وقتی میخواهند کسی به آنها گوش بدهد، کسی آنها را لمس کند و دوست بدارد، وقتی میخواهند تحقیق و آزمایش کنند و وقتی میخواهند مستقل و خودرهبر باشند، نیاز دارند کسی با آنها میزان شود.
خود شکوفایی: یعنی آن انتخاب مخصوص رفتاری کودک که برای شما قابل قبول نیست. نه به این معنا که بچه دارد کاری ضد شما انجام میدهد- بلکه به این معنا که او سعی میکند کاری برای خودش بکند. این کار او را مبدل به یک بچه بد یا بدرفتار نمیکند. اگر والدین میتوانستند این کلمه «سوءرفتار» یا «بدرفتاری» را از فرهنگ لغاتشان حذف کنند، خیلی کمتر احساس قضاوت کردن یا خشم داشتند. در نتیجه احساس نمیکردند که کار کودک را با تنبیه کردنش تلافی کنند، همانطور که در وضعیت امید کوچولو و مادرش دیدیم.
در عین حال والدین باید واقعاً برای تغییر رفتارهایی که مزاحم رسیدن خودشان به نیازهایشان است روشهای مؤثرتری را بیاموزند و این دقیقاً هدف فرهنگ تفاهم در ارتباط با فرزندان است. این که به والدین روشهایی را بیاموزد که بتوانند به نیازهای خودشان برسند و مطمئن باشند که بچههایشان هم به نیازهایشان میرسند.